روزی او و همسرش دربازار دهکده شیوانا را دیدند. بلافاصله زن لب به شِکوه گشود و گفت: «مرا راهنمایی کنید و بگویید چه کنم؟! این مرد تمام فکروذکرش خواهرش شده است؛ درحالیکه همه ما میدانیم برای گرفتن پولهای او نقشه دارد؛ اما او میگویدکه محبت خواهروبرادریاش باعث شده بیشتر از زن و فرزند خود، غصهخوار خواهرش باشد!»
به ادامه مطلب بروید
سلام به همه ی کاربران سایت کلوپ اس ام اس
امروز یک داستان عاشقانه زیبا رو قرار دادم
امیدوارم از این داستان زیبا خوشتون بیاد
برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
دختری از مرد روحانی میخواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی مرد روحانی وارد
منزل میشود ، مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت: شما چه کسی هستید؟ و اینجا چه میکنید؟ روحانی خودش را معرفی
کرد و گفت: من دراینجا یک صندلی خالی میبینم گمان میکردم منتظر آمدن من هستید.
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
داستان پیرمرد ناشنوا/داستان های اموزنده
داستان پیرمرد ناشنوا
یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.
دو سه هفته می گذره و میره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.
دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:
خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.
پیرمرد می گه: نهمن هنوز بهشون چیزی نگفته ام!
هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…
فقط تنها اتفاقی که افتاده
اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام! ! !
داستان کوتاه/داستان اموزنده و پر معنا/داستان کوتاه اموزنده/ دو داستان کوتاه زیبا
.
.
.
************************************************
روزی امپراطوری تصمیم داشت همسری برای دخترش انتخاب کند.
به این دلیل آزمونی برای خواستگاران قرار داد...
آرمون به این صورت بود که باید دم یکی از ۳ گاو وحشی موجود در میدان را بگیرد!!!
یکی از خواستگاران قبول کرد،گاوها ب ترتیب در میدان آزاد میشدند...
اولین گاو بسیار بزرگ بود،مرد از آن منصرف شد.گاو دوم نیز به این ترتیب، اما کوچکتر بود
مرد با این تصور که سومی نیز کوچکتر خواهد بود، از دومی هم منصرف شد.
تصورش درست بود،گاو سوم بسیار کوچک بود،آماده شد که دم گاو را بگیرد
اما گاو دمی نداشت…
قدر فرصتهای خود را بدانید!
************************************************
حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند
و هر یک می گفت : این زمین از آن من است !
نزد حضرت عیسی رفتند ؛ حضرت فرمود : اما زمین چیز دیگری می گوید!!!!!
گفتند : چه می گوید ؟
گفت : می گوید هر دو از آن منند!
************************************************
داستان عشق مادر به فرزند/داستان کوتاه و زیبای عشق مادر
.
.
.
در يک روز گرم تابستان
پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد.
مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد
پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد
مادر از راه رسيد وا زروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد
ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود
کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد
به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند.دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند.
پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود
و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد
سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت:
" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
شب را دوست دارم
.
.
.
چون ديگر رهگذري از كوچه پس كو چه هاي شهرم نمي گذرد
تا سر گرداني مرا ببيندچون انتها را نمي بينم!
تا براي رسيدن به آن اشتياقي نداشته باشم. . .
شب را دوست دارم چون ديگر هيچ عابري از دور اشك هاي يخ زده ام را
در گوشه چشمان بي فروغم نمي بيند.
شب را دوست دارم :
چرا كه اولين بار تو را در شب يافتم.
از شب مي ترسم : تو را در شب از دست دادم.
از شب متنفرم ، به اندازه ي تمام عشق هاي دروغين
با آفتاب قهرم چرا شبها به ديدارم نمي آيد؟
_____________شب را دوست دارم_________
خدایا چقدر عجیبه. . ./داستان زیبای چقدر عجیبه. . .
.
.
.
چقدر عجیبه که تا وقتی مریض نشدی کسی برات گل نمیاره!
چقدر عجیبه که تا وقتی گریه نکنی کسی در آغوشت نمیکشه!
چقدر عجیبه که بی بهانه کسی بهت هدیه نمیده!
چقدر عجیبه که تا وقتی فریاد نکنی کسی به طرفت برنمیگرده!
چقدر عجیبه که تاوقتی بچه نباشی کسی برات قصه نمیگه!
چقدر عجیبه که تا وقتی بزرگ نباشی کسی به قصه ات گوش نمیده!
چقدر عجیبه که تا وقتی قصد سفر نکنی کسی به دیدنت نمیاد!
چقدر عجیبه که تا وقتی نمردی کسی تورو نمی بخشه!
{چقدر عجیبه ............}
بک گراند بنر/بک گراند ابی بنر
.
.
.
برای شما بک گراندهای ابی زیبا اماده کرده ایم که میتوانید از بک گراندها
برای ساخت بنرهای زیبا استفاده کنید.
تعداد این بک گراند ها 25 عدید بوده و فرمتانها png است.
این بک گراندها را در فایل زیپ قرارداده ایم.
برای دانلود به ادامه مطلب بروید.
داستان پندآموز/داستان پیرمرد و دختر/داستان کوتاه زیبا
روزی روی نیمکتی چوبی پیرمرد و دختری نشسته بودند
پیرمرد از دختر پرسید غمگینی ؟
دخترگفت:نه
پیرمرد گفت مطمئنی؟
دختر گفت نه!
پس چرا گریه می کنی؟
دوستام منو دوست ندارن. . .
چرا دوستت ندارن؟
چون خوشگل و زیبا نیستم!!!
اونا این حرف رو به تو زدن؟
نه نزدن!
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
راست می گی ؟
اره ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید
و به طرف دوستاش دوید . . . شاد شاد. . .
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد
کیفش را باز کرد . . .
!عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!
داستان جالب خیانت به عشق/داستان خیانت به عشق/داستان عشق با طعم عشق
.
.
.
صدای زنگ تلفن
دختر کوچولو گوشی رو بر میداره. . .
سلام . شما؟؟
سلام دختر خوشگلم منم بابایی!
مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
نمیشه..............
چرا؟
چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!...سکوت کردن!
بابایی ما که عمو حسن نداریم!
.
.
.
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
داستان عشق کوروش/داستان عشق های امروزی/داستان عشق ظاهری
یه جورایی این داستان واقعیت داره!!!
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم. . .
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم من است!!!
که از من زیباتر و جوان تر است. . .
پشت سره شما ایستاده
دخترک برگشت و دید کسی نیست !!!
کوروش گفت:
{اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی}
داستان کوتاه عشق خاموش/داستان کوتاه عاشقانه
.
.
.
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت. . .
که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. . .
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون….
بعد از یک ماه پسرک مرد…!!!
وقتی دخترک به خونه پسرک رفت تا ازش خبر بگیر؟؟
مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…
دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟؟؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
داستان اموزنده تدبیر درست/داستان اموزنده کوتاه
.
.
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت
یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد!!
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . . .
او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که
آن قوطی خالی است بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی
و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد.
و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:....
پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین
دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند
تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا . . .
مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود
اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!